پیرمرد
5 / 4 / 1392 ساعت 11:57 | بازدید : 380 | نویسنده : REZA | ( نظرات 1 )

پیرمرده به زنش ميگه بيا يادِ قديما کنيم،من تو پارک باهات قرار ميزارم تو پاشو بيا...!!! پيرِ مردِ ميره تو پارک ميشينه يکي دوساعت طول ميکشه زنش نمياد،نگران ميشه ميره خونه ميبينه زنش نشسته تو خونه داره گريه ميکنه..!ميگه :چي شده.!؟ زنش ميگه بابام نذاشت بيام...!!!

 

 

 


برچسب‌ها: جک , اس ام اس ,

|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


دوستای مان دیگه
5 / 4 / 1392 ساعت 11:51 | بازدید : 386 | نویسنده : REZA | ( نظرات 0 )

 

رفیقم رفته دسشویی یهو داد زد “واااااایییی”
گفتم چی شد؟ گفت :”مسواکم افتاد تو اون سوراخه" !
بهش گفتم خونسرد باش بابا فک کردم چی شده!
دیدم خیلی خونسرد اومد مسواکشو شست گزاشت دهنش!
– نمیدونستم اینقد حرفام تاثیر گذار میتونه باشه !
برچسب‌ها: متن ادبی عاشقانه ,

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


اره دیگه
5 / 4 / 1392 ساعت 11:47 | بازدید : 401 | نویسنده : REZA | ( نظرات 0 )

 

من حداقل 15 حقیقت رو راجع به شما میدونم:

1.الان توی اینترنتی
2. الان توی وبلاگ منی
3. یک انسان هستی
4.الان داری مطلب منو میخونی
5.تو نمیتونی با زبون بیرون بگی ژ
7.الان داری امتحان میکنی
8.الان خنده ات گرفت
9.اصلا ندیدی که عدد 6 رو جا انداخته ام
10. الان چک کردی ببینی واقعا جا انداختم عدد 6 رو یا نه
11. الان باز خندیدی
12. نمیدونی که من یه عدد رو هم چند بار نوشتم
13. الان چک کردی ببینی کدومه
14. پیداش نکردی و داری فحشم میدی
15. ولی نمیدونی که منم دارم به تو میخندم چون منظورم عدد 1 بود که 8 بار تا الان نوشتم

 

 

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


5 / 4 / 1392 ساعت 11:44 | بازدید : 406 | نویسنده : REZA | ( نظرات 0 )

 مروز به اندازه تمام دلتنگی هایم شاعر می شوم

                     شاعر می شوم

به اندازه ای که رنگ چشمان تو را در قاب نوشته هایم جای دهم

و به آن ها بگویم امروز بی قرار تر از همیشه ام.


شاعر می شوم به اندازه ای که لبخند تو را روی نوشته هایم بیابم

و ببینم آنها با حضور نامت در صفحات دفترم خوشحالند


 

17.jpg

می نویسم

بی آنکه اراده از من باشد

قلم به نوشتن در می آید و

بهانه های قلبم سپیدی دفتر را عاشق می کند

 بهانه من رفتن توست.

تو مرا خیلی زود شاعر کردی...خیلی زود.


من اکنون مسافرم

مسافر جاده های شعر

کوله بارم پر است از حرف های نگفته

برچسب‌ها: متن عاشقانه ,

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


اینو ببین!!!!!!!
5 / 4 / 1392 ساعت 11:40 | بازدید : 350 | نویسنده : REZA | ( نظرات 0 )

 

برچسب‌ها: عکس جدید ,

|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


باز بی تو ماندم تنها
5 / 4 / 1392 ساعت 11:28 | بازدید : 358 | نویسنده : REZA | ( نظرات 0 )

 


|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


انتخابات ااده؟؟؟
5 / 4 / 1392 ساعت 11:15 | بازدید : 443 | نویسنده : REZA | ( نظرات 2 )

 

|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


خداوندا......
14 / 3 / 1392 ساعت 16:1 | بازدید : 409 | نویسنده : REZA | ( نظرات 0 )

 

|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نجات عشق..
14 / 3 / 1392 ساعت 15:57 | بازدید : 469 | نویسنده : REZA | ( نظرات 0 )

 در جزيره ای زيبا, تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و......


روزی خبر رسيد که به زودی جزيره به زير آب خواهد رفت,


همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند,


اما عشق می خواست تا آخرين لحظه بماند، چون عاشق جزيره بود.


وقتی جزيره به زير آب فرو می رفت، عشق از ثروت که باقايقی با شکوه جزيره را


ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:آيا می توانم با تو همسفرشوم؟


ثروت گفت: نه، من مقدار زيادی طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايی برای تو وجود


ندارد.  پس عشق از غرور که با يک کرجی زيبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.


غرور گفت: نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق


زيبای مرا کثيف خواهی کرد. غم در نزديکی عشق بود. پس عشق به او گفت اجازه بده من


با تو بيايم. غم با حزن گفت: آه، عشق، من خيلی ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.


عشق اين بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هيجان بود


که حتی صدای عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق ديگر


نا اميد شده بود که ناگهان صدايی سالخورده گفت: بيا عشق من تو را خواهم برد


عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را


داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکی رسيدند، پيرمرد به راه خود


رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.


عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسيد


آن پيرمرد کی بود؟  علم پاسخ داد:  زمان


عشق با تعجب گفت: زمان؟  اما چرا او به من کمک کرد؟


علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است!


 




|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


همین......
14 / 3 / 1392 ساعت 15:55 | بازدید : 451 | نویسنده : REZA | ( نظرات 0 )

  عکس   چند متن عاشقانه کوتاه فوق العاده زیبا

برچسب‌ها: عکس دل شکسته ,

|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


منوی کاربری

خوش آمديد ميهمان


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
نویسندگان
نظر سنجی

پیشنهاد شما برای ما

خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

Alternative content


آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 447
:: کل نظرات : 9

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 5
:: باردید دیروز : 3
:: بازدید هفته : 29
:: بازدید ماه : 305
:: بازدید سال : 4963
:: بازدید کلی : 75926