بیستون برخاک بسپارند که تاشبها
غم بی همزبانی را برای کوه کن گویم
بگویم عاشقم,بی همدم,دیوانه ام,مستم
نمی دانم کدامین حال ودرد خویشتن گویم
از آن گمگشته من هم نشانی آور ای قاصد
که چون یعقوب نابیناسخن با پیرهن گویم
تو می آیی به بالینم ولی آندم که ر خاکم
خوشامد گویمت اما در آغوش کفن گویم