قطره های بی حوصله،
یکی یکی سقوط میکنند....
آسمان شوق باریدن ندارد....
دیگر بارانش را حلال زمین نمیکند...
انگار قرار است دنیا...
از این به بعدش...
نیمه کاره بماند...
به دیوار ها خیره میشوی...
دوست داری با مشت...
از خواب بیدارشان کنی...
اما دلت برای عروسک های میخکوب شده میسوزد...
پشیمان از آرزو های کودکی...
میفهمی هنوز هم یاد نگرفته ای...
بزرگ شدن کار خوبی نیست.......
پنجره را باز میکنی....
در کوچه...
کسی برای صدا زدن نیست...