ناشتا بودم بسکه هفت صبح بود ُ خوابم نمیامد اما خمیازه ام چرا.
مامان توی کیفم بیسکوئیت گرجی میگذاشتُ با صدای اخبار راهی مدرسه میشدم.
بهمن بود٫برنامه دهه فجر داشتیم.
بیسکوئیت گرجی توی کیف از یادم میرفت٫له میشد خورد میشد پوک میشد.
۱۵سال بعد منُ سیگار بهمنُ ولگردیِ کوچه پس کوچه های امیرآباد٫آمدنت را جشن گرفتیم مثل زنگهایی که معلم نداشتیمُ انتظارش را نکشیده بودیم.
جشن گرفتیمُ نمیدانستیم من میشوم بیسکوئیت گرجیِ تو.
از یاد میروم له میشوم خورد میشوم پوک میشوم.
نمیدانستیم دست آخر من میمانم و واو معیتی که پشتش بجای تو٫خلوتُ تنهایی مینشینند.
نمیدانستیم رفتنت میشود سرطان٫سرطانی که متاستاز میزند به روح.روح را میکُشد.
آنقدر که پنج سال بعدِ رفتنت وقتی شماره رند آشنایت را روی گوشی ببینم گوشی را پرت بکنم ته کیف و از یادش ببرمُ هی جواب ندهم تا بعد از بوق های ممتد عصاب خوردکن٫خانومِ نوریسپانس توی گوشت داد بکشد؛مشترکِ موردنظر...مُرده به نظر